-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 مردادماه سال 1385 06:49
آخر خط اینجا برای مدت مدیدی تعطیل خواهد بود. شاید ماهها، یا سالها...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 مردادماه سال 1385 03:03
درد صورتت که از شدت درد یخ میکند سایهی سیاهیْ سرمایِ غم را به زمین میدهد، اما برقِ هیجان بچه داشتن در چشمانِ بیمارت -که هر از گاهی پس از به سختی به هم فشردن بازشان میکنی- سیاهی غم را میرماند. و غرشهایِ دردناکِ تولدِ مادر شدنت - که دیگر تاب ماندن در سکوت دهانت را نمیآورند- خواب را از چشمانِ سرما میرباید. تو در...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1385 03:00
برو تنت را با تبهای مزمن من گرم مکن که خورشید در خیال لحظهای تسخیرش به خود میسوزد.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1385 07:07
چشمهایت دلم گرفته، دلم عجیب گرفته است. نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند. و فکر می کنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 مردادماه سال 1385 20:27
با دل خونین دوش با من گفت پنهان کاردانی تیز هوش / وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش گفت آسان گیر بر خود کارها، کز روی طبع / سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش وانگهم در داد جامی کز فروغش بر فلک / زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام / نی گرت زخمی رسد، آیی چو چنگ اندر خروش تا نگردی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 مردادماه سال 1385 23:44
تنهایی There are only two types of people: one, who escape from their loneliness the majority, the ninety-nine point nine percent, who escape from themselves; and the remaining point one percent is the meditator, who says, "If loneliness is a truth, then it is a truth; then there is no point in running away from it....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 مردادماه سال 1385 21:35
خانواده عثمان در ساسکاتون مصطفی، من، محمد و مضعب (به دعوت من در رستوران Cave خیابان هشتم ساسکاتون) مضعب، مصطفی، من، مجتبی (بغل منه)، محمد، نوها، عثمان (مراسم اعطای شهروندی به عثمان و خانوادهش)
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 مردادماه سال 1385 08:12
خرابتر خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی چو خیال اب روشن که به تشنگان نمایی تو چه ارمغانی اری که به دوستان فرستی؟ چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی بشدی و دل ببردی و بدست غم سپردی شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم که جفا کنم ولیکن تو نه لایق جفایی چه کنند اگر تحمل نکنند زیر دستان؟ که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 مردادماه سال 1385 10:48
به پیلهات برگرد ... بالهای ترد شکستهات را تا میکنم، رنگها هنوز رویشان خشک نشدهاند، شاخکهای خستهات را میتابانم تا جایشان شود، به تن لرزانت دست میکشم: به پیلهات برگرد پروانهام. حالا خیالت از آن مردک پروانهباز راحت است، می بینی که تو زود بیرون آمده بودی، وقتش نبود، و بالهای تردت تاب تحمل آن بادهای سهمگین را...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 مردادماه سال 1385 01:57
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد نه هر که چهــره برافروخت دلبــری داند نه هر که آینـــــه سازد سکــــندری داند نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست کــــلاه داری و آییـــن سروری دانــــــــــد هزار نکته باریکتر ز مو این جاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند غلام همت آن رند عافیت سوزم که در گداصفتی کیمیاگری دانـد وفـــا و عهد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1385 08:54
بیچاره این روزا با کسایی آشنا شدم که واقعا بیچارن و این بیچارگی تماما به لجن کشیددشون....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 مردادماه سال 1385 21:30
زناشویی - جبران من آنگاه المیترا بار دیگر به سخن آمد و گفت ای پیر خردمند از پیوند زناشوئی چه میگوئی؟ پیامبر گفت:شما با هم زاده شدهاید و باید که پیوسته با هم باشید. با هم باشید تا آن هنگام که مرگ بالهای عمرتان را بر کند. حتی در خاطره خاموش خداوند نیز با هم باشید. اما بگذارید با هم بودنتان را فضائی در میان باشد و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 تیرماه سال 1385 23:30
خسته از چیزای تکراری، آدمای تکراری که سر تا پاشون یه قرون نمیارزه، بیهوده بودن، وقت رو به بطالت گذروندن، باری به هر جهتی بودن، دوست نداشتن، نخوندن ... حالم بهم میخوره. من از این روزا خسته شدم، حالیته؟ دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت / رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم من دلم خیلی چیزا میخواد که تو نمیفهمی، تو اصلا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 تیرماه سال 1385 00:24
یوسف عزیزم رفت .... یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی میروی و مژگانت خون خلق می ریزد تیز میروی جانا ترسمت فرو مانی دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن ابروی کماندارت می برد به پیشانی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1385 21:24
روزهای بد حس بدیست. بیتاب و کلافه، خسته و ناامید. روزهای آسانی نیستند.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1385 06:41
شبهایت آسوده دیشب را آسوده خوابیدی، شاید منتظر این لحظه بودی تا بهانهای برای بیدار ماندن نداشته باشی، خوابت خوش.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 تیرماه سال 1385 22:33
... این بهار ادواری، هر دم آردم خاری بر دلم زند نیشی، وز برم برد یاری رو کنم به دلداری، در دلش کنم خانه ناگهان به سیلابی، سازدش چو آواری در عیان به گلکاری، در نهان به طراری وای از این دو رنگی وای، سبزی و سیه کاری ؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 تیرماه سال 1385 18:18
... چرا همه چی اینجوری پیش میره؟ انقده از قاراشمیشی اوضاع قاطی کردم که بعضی وقتا در اوج ناراحتی به اتفاقهایی که میفته خندهم میگیره. حالا فهمیدم این غرور رو از کی به ارث بردم، از مامان جونم (که فداش بشم ایشالله). ولی نمیدونم لجبازیم ارث کیه.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 تیرماه سال 1385 06:30
زرنگها خوب خیلی آدما هستن که فکر میکنن زرنگن. وقتی خدا یا کسی یه فرصتی دستشون میده به جای اینکه از این فرصت استفاده کنن پیش خودشون فکر میکنن که بهتره یه کمی صبر کنن تا فرصت بیشتری به دست بیارن، غافل از اینکه این ممکنه آخرین فرصتشون باشه. هر چقدر هم که بلای این زمان نشناسی سرشون بیاد اصلا حالیشون نمیشه. پیش خودشون...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 تیرماه سال 1385 08:16
... همه چیز از اتفاقات بزرگی خبر میده و من چقدر تنهام.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 03:05
مسافر من دم غروب ، میان حضور خسته اشیا نگاه منتظری حجم وقت را می دید. و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود. و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت نثار حاشیه صاف زندگی می کرد. و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را گرفته بود به دست و باد می زد خود را. مسافر از اتوبوس پیاده شد: "چه آسمان تمیزی!" و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 تیرماه سال 1385 07:25
تصمیم وقتی قراره تصمیمی بگیری که ممکنه سرنوشتت رو تغییر بده تو موقعیت خیلی دشواری هستی. اینو میدونم. به هر حال تو میدونی که آخرش تصمیمت چیه. تو یه مردی، همیشه یه مرد بودی و باید یه مرد بمونی. نامردی تو قاموست نیست، میفهمی؟ حتی اگر به بهای زندگیت تموم شه.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1385 22:53
یک فیلم حسابی دیروز بعد از مدتها یک فیلم درست و حسابی دیدم، اول شبی کانون فیلم انجمنمون نان، عشق و موتورهزار رو گذاشته بود که اگه قرار نبود توی جمع ببینمش شاید اصلا رغبت دیدنش رو نمیکردم. شب ساعت ۱۲ شبکه سیبیسی تو برنامه International Movie Night فیلم برزیلی Four Days in September رو نشون داد که ماجرای گروگان گیری...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1385 09:19
فردای آجیلی من ... این آجیلی من فردا کنکور داره، میدونم کارش انقده درست هست که موفق بشه، میدونم که نیازی نیست خیلی نگران باشه و اضطراب داشته باشه، میدونم که بلده به خدا توکل کنه، میدونم که میدونه هیچکی ازش توقعی نداره بجز اینکه حداکثر تلاشش رو بکنه، میدونم میدونه همه فقط و فقط آرامش و راحتیش رو میخوان، میدونم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 22:56
عالمی دیگر بباید و ... خیلی وقته که دلم واسه سه سال پیش تنگ میشه، وقتایی که تو اتاقم مینشستم، اینترنت نفتی ایران رو استفاده میکردم و مینوشتم. نوشتههایی که سرشار از عشق و علاقه بود و دوست داشتن و زنده بودن. خیلی وقته که اون هم حسهای قشنگ و پاک با هم سراغم نمیان. نمیشه هم برگشت، خیلی وقته که فهمیدم دیگه وجود ندارم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 تیرماه سال 1385 23:33
آیدالی من آیدای من دیگر بزرگ شده، وقتی با او حرف میزنم میبینم این آجیلی کوچک من اندازه دنیا میفهمد. آیدای من، خیلی سختی کشیده ولی حالا دیگر بزرگ شده. آیدای من دیگر خانمی شده. آنهم چه خانم گل فهمیده ای، ولی هرکسی بشود همیشه آیدالی کوچولوی من است. من به اندازه یک دنیا برایش برنامه دارم. آیدالی من، کوچولوی داداشی،...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 تیرماه سال 1385 02:31
بیرنگی تمام رنگهایت را مرور میکنم، هیچکدام مال من نیست. فقط رنگ اشکهایت مال من است، رنگ بی رنگ، رنگ بیفایده. رنگ هیچ. سرخ خندههایت را به که خواهی داد؟ آبی نگاهت را؟ نارنجی دامنت را؟ سبز دستهایت را؟ من از حسادت متنفرم. سبز آبی زرد
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 تیرماه سال 1385 01:41
از بالا این روزا یه چیز رو متوجه شدم، اینقده به تنهاییم عادت کردم و وابسته شدم که هر چیزی که بخواد بهش صدمه بزنه شدیدا آزارم میده. وقتی احساس میکنم به حریم تنهاییم تجاوز شده شدیدا عصبی میشم و جبهه میگیرم. نه اینکه جمع رو دوست نداشته باشم، ولی برام کاملا غیر قابل تحمله که نتونم راجع به اینکه کی تنها باشم و کی با...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1385 07:04
بازخوانی گذشته (۹) - برای تمامی سرباز- کودکان جهان و برای همه سرباز- کودکان جنگمان که جثههای کوچکشان برای انفجار مینهای ضدنفر به اندازه کافی بزرگ بود. هراسان گریخت... - پسرک باز گرد! - از چه می گریزی؟ - دردی ندارد هراسان گریخت... - پسرک باز گرد! - چند لحظه! فقط چند لحظه! - مثل یک خواب! هراسان گریخت... - پسرک باز...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 خردادماه سال 1385 01:09
قدری نام و نشان روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست/ منت خاک درت بر بصری نیست که نیست ناظر روی تو صاحب نظرانند آری/ سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب/ خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی/ سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست تا دم از شام سر زلف تو هر جا...