زهی خجسته زمانی ...
زهی خجسته زمانی که یار باز آید
به کام غمزدگان غمگسار باز آید
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار باز آید
در انتظار خدنگش همی پرد دل صید
خیال آن که به رسم شکار باز آید
مقیم بر سر راهش نشستهام چون گرد
بدان هوس که بدین رهگذار باز آید
اگر نه در خم چوگان او رود سر من
ز سر چه گویم و سر خود چه کار باز آید
دلی که با سر زلفین او قراری دارد
گمان مبر که در آن دل قرار باز آید
سرشک من نزند موج بر کنار چو بحر
اگر میان ویام در کنار باز آید
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
به بوی آن که دگر نوبهار باز آید
ز نقشبند قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار باز آید