دیروز با خان (هم اتاقیم که قبلا هم راجع بهش نوشته بودم) مشغول صحبت شدیم. من تازه متوجه شدم که پشت این ظاهر متعصب دینی یه شخصیت فرهیخته وحود داره. شاید این ریش فقط حصاری باشه که به اون کمک میکنه انزوای خودش رو حفظ کنه. دین براش مثل پردهایه که بهش کمک میکنه به کسی اجازه نده به تنهاییش صدمه بزنه. و به کسی اجازه نده بفهمه اون بیشتر کتابای مشهور دنیا رو خوندهی، بیشتر فیلما رو دیده و بلده فکر کنه. و به کسی اجازه نده که حتی فکر کنه این انسان چقدر عاشقه.
وقتی من صحبت کردم نتونست این راز سنگین رو از دلش در نیاره. راز یه عشق ده ساله رو. اول گریز زد به ماجراهای دیگه. کسایی که تو فامیلشون بودن و بعد از سالها که خونوادهها بهشون اجازه ندادن ازدواج کنن بالاخره ازدواج کردن. به نظر اون هم کسی که با ازدواج دو نفر که عاشقن مخالفت میکنه فقط یه آدم خودخواه احمقه که آب در هاون میکوبه. هیچ نتیجهای هم به دستش نمیاد بجز آزار حودش و بقیه. هیچوقت هم راضی نمیشه چشماشو باز کنه و بهتر به اطرافش نگاه کنه. فقط داره تو تخیلات و لجباریهای کودکانه خودش سیر میکنه بدون اینکه به نتیجه کارش فکر کنه.
به هرحال خان موفق نشد این راز دهساله رو از من پنهان کنه. به من کلی بد گفت که بهش یادآوری کردم. اشک تو چشاش جمع شده بود. عاشق دختر خالهاش بوده. اونم عاشق این. پدر دختره که وضع مالی بهتری از خونواده خان داشته با تصورات احمقانه خودش مثل دیوونهها جلوی عشقشون وایساده. دختره رو مجبور کرده با کسی دیگه ازدواج کنه. اما حالا چی؟ اولش بهم نگفت. فقط گفت که دختره زندگی خوبی نداره و خالهاش میگه خیلی پشیمونه. بعد از مدتی گفت که احیرا با دختره تماس گرفته. بهش گفته بود زندگیش خوبه؟ دختره که یه بچه هم داره گفته بود هر روز فقط منتظره تا بمیره. می گفت بهش گفتم یادته اون مدتی که با هم بودیم. گفته بود: یادمه؟ این تنها چیزیه که تو زندگیم داشتم. مگه میشه تنها بخش زندگیم از یادم بره. اشک تو چشای خان جمع شده بود. گفت من چی می تونستم بگم، فقط ساکت موندم. ساکت ساکت. می گفت حالا که برمیگرده قراره ببیندش ولی خونواده دختره دارن تمام سعیشون رو میکنن که نزارن این اتفاق بیفته.
خان میگفت دیگه ازدواج براش مهم نیست. میگفت از نظر اون همه چیز تموم شده. این بود راز خان. راز فنا شدن دو زندگی یا حتی بیشتر به خاطر حماقت و لجبازی دیگران، راز تنهایی اون، راز پاکیش و راز ....