امروز تو راه اومدن به دانشگاه ناتالی رو دیدم. پرسیدم کی میری فرانسه. گفت فردا. گفتم حتما خیلی خوشحالی. گفت نه. احساس کردم گریه می کنه. گفتم گریه می کنی؟ گفت آره و اشکاش پایین اومدن.
ناتالی یه دختر فرانسوی نه چندان خوش قیافه است که تو اردوی کریسمس دیده بودیمش. دختر خوبی که خیلی غیراجتماعی بود و تحملش برای مدت طولانی سخت بود. استعداد یادگیری زبانش فوق العاده بود و تمام عشقش یادگیری زبان. کلی فارسی توی اون مدت کم یاد گرفت.
گفتم دیوونه! بد نیست که میری. باید خوشحال باشی. دوباره خونواده ات رو میبینی و دوستاتو. جوابش سنگین بود. گفت چی فکر کردی؟ تو نمی دونی من کجا زندگی می کنم. فکر کردی اونجا هم ایرانه. من خونه که بودم اصلا خونوادهام رو نمیدیدم.
چی داشتم که بهش بگم. سعی کردم آرومش کنم. بهش گفتم که من و مریم همیشه پشت سرش تعریفش رو می دادیم و می گفتیم که چه دختر خوبیه. بهشم گفتم که با اینکه دختر خیلی خوبیه ولی غیراجتماعیه. گفت: ِYou are doing tarof گفتم چی؟ گفت اون کاری که ایرانی ها می کنن. فهمیدم منظورش تعارفه. هر چقدر سعی کردم بهش بگم که تعارف نمیکنم که دختر خوبیه. باور نکرد.
آخرش که خداحافظی کردیم و دور شدیم. داد زدم: But it wasn't toarof اونم داد زد: Yes, it was