بازخوانی گذشته (۵) - خودکشی


دماوند پرده مه رو کشیده روی خودش. حیفم میاد که این دفعه نمی تونم کلاه کجش رو از اینجا ببینم. باد سردی میاد و آفتاب بدون ابر می تابه. این باید قشنگترین روز توچال باشه ولی نه بدون دماوند! نه! فقط کافی نیست که باد باشه و آفتاب. جای دماوند خیلی خالیه!...

کنار یه شیب تند دراز می کشم. کلاهم رو ورمیدارم تا آفتاب صورتم رو داغ کنه. این وسوسه ولم نمی کنه. مثل همیشه ارتفاع وسوسم می کنه. چشمام رو می بندم ...

به خودم تکونی میدم و غلت میزنم به سمت پایین. یه ریگ تیز میره توی رونم و دستام بدجوری میسوزن. سرعتم بیشتر میشه. پاهام از هم وا میشن و هر کدوم به سمتی میره. صورتم محکم میخوره به یه تخته سنگ و دندونهام داغون میشن. درد شدیدی تو شکمم حس میکنم. انگار با یه مشت سنگین محکم زده باشن توش. شلوارم پاره شده و تکه های ریگ تیز داخل پاهام فر ورفتن. سرعتم غیر قابل کنترل شده. یه چشمم پر از سوزشه و یه تکه سنگ بزرگ.گردنم پاره شده. سرم محکم به جایی میخوره و صدای شکستن جمجمه ام و بیرون ریختن مغزم رو می شنوم...

چشمام رو باز میکنم. بلند میشم و کوله ام رو ور میدارم. از مسیرهای قبلی خسته شدم باید برم آهار! آقا شما میدونید مسیر آهار از کدوم طرفه؟ نه؟ مهم نیست همینجوری میرم! چند قدم میرم. برمیگردم و پایین شیب رو نگاه می کنم. نه! کسی اونجا نیست!