قهر میکنی. انگار که هیچوقت نمیشناختهایم. انگار که از سر و کولم بالا نرفتهای، با من بادبادک هوا نکردهای، نگریاندهایم، نخنداندهایم، با من ندویدهای. هیچ چیز به موقعش تمام نمیشود. نه بودنت، نه نبودنت. نمیفهمم چرا باید از تو بخواهم که ...
نه، میدانم اینها همه حرف است، هیچوقت مرا نخواستهای. مثل همه چیزهای دیگر، مثل همه خداهایت، با آن تخیل سرشارت یک خیال شیرین ساختهای و دوستش داشتهای و حالا در اندیشه خیالی نویی.