امروز یه روز عالی بود. روزی که برای اولین بار بعد از اومدنم به کانادا ساعت ۶ صبح از خواب پاشدم، دوش گرفتم و رفتم کنار رودخونه. هوای نیمه بارونی، درختای سبز، پرندههای مهاجر، دیوانه کننده بود. اینکه رنگهای متفاوت یه پرنده برات خیلی مهم باشن. اینکه رنگ پای یه پرنده برات مهمش کنه. یا اینکه خط سفید دور سر یه پرنده بهت معرفیش کنه. یا اینکه با گروهی باشی که با شنیدن صدای یه پرنده اط شادی بالا و پایین میپرن و تمام تلاششون رو میکنن تا بتونن ببیننش.
یه دوربین ارزون که تازه خریدم، یه کتاب پرندهشناسی که دوساله تو اتاقم خاک خورده. من امروز انگار خودم رو پیدا کرده بودم. یه صبح بینظیر. بعد از اومدن راحتترین خوابم رو تو این مدت داشتم. خوشحالم که هنوزم مثل بقیه نیستم. یه روزی نوشته بودم اگه مثل بقیه بشم خودم رو میکشم. خوشحالم که هنوز امیدی به زنده موندن دارم. هنوزم چیزایی که منو گریه میندازه برای بقیه بیاهمیته و چیزایی که مثل بچهها بالا و پایین میپروندم واسه بقیه جالب نیست. من هنوزم بزرگ نشدم.
انجمن طبیعت شهر تمام تابستون رو برنامه داره. اینم چیزایی که امروز دیدم.