بازخوانی گذشته (۳) - آخرین سفر پیدایش
-
خسته بودم و تنها، تنها بودم و بی همدم، بی همدم و بی عشق! پس آفریدن تو را آغاز کردم.
-
که می دانست که تو را چگونه خواهم ساخت ؟ حتی خویش نیز نمی دانستم!
-
در ابتدای ذهن من تو حیوان نبودی و آدمی نیز! عظیم تر بودی و فراختر! و مهربان بودی و خواستنی!
-
و آنگاه در اولین روز مقدس آفریدمت، باشد که بزرگ باشی! باشد که مهربان باشی! و بزرگ بودی، آنقدر بزرگ که گمان بردم در ذهنم نمی گنجی.
-
جهانی فراختر ارزانیت داشتم، بدانگونه که خویش نیز مرزهایش را در نمی یافتم. و تو را اینگونه بی نهایت ساختم. و تمامی این در روز مقدس دوم بود.
-
چون بینهایت شدی مبهم گردیدی، آنگونه که از تو ترسیدم، پس حرمتت را پاس داشتم.
-
کفایت نکرد، پس ستودمت. رضایت ندادی، پس پرستیدمت. بس نبود!
-
باید به خاطرت می مردم، شاید باز کافی نبود ولی با مرگ من هر چیزی به آخر می رسید.
-
نه! دانستم که به آخر نمی رسد، تو که بینهایت بودی بی شک با من نمی مردی، پس باید تا ابد می ماندی.
-
تو را از مرزهای زمان گذر دادم. پس در سومین روز مقدس تو را ازلی و ابدی ساختم.
-
اما تو آفریده من بودی و چون من می مردم تو نیز نبودی پس باید من نیز می ماندم و تو در بیرون از عمر به انتظارم می نشستی!
-
آنگاه خویش را جاودانه ساختم با نشور پس از مرگ و این در روز مقدس چهارم بود.
-
و جایگاه پس از عمر چگونه جایی بود؟ آنجا که باید مرا که از تو ترسیده بودم و به تو عشق ورزیده بودم پاداش می دادی و دیگری را که اینگونه نبود مجازات می نمودی.
-
پس در پنجمین روز مقدس ماوای دوستان و دشمنانت را آفریدم، بهشت و دوزخ را!
-
و تو تنها بودی و مهربان، پس که دیگران را از تو دور می ساخت تا به دوزخشان افکنی؟ و کریمانه شیطان را در ششمین روز مقدس آفریدم.
-
و در روز هفتم از روزهای مقدس هیبتت در دلم بیشتر رخ نمود و بیشتر هراسناک شدم. تو عظیم تر از آن بودی که من بیآفرینمت، اینک این تو بودی که باید مرا می آفریدی.
-
بدینگونه خویش را به دست تو آفریدم و جهان را! و این پیش از اولین روز مقدس بود.