روز خسته کنندهای بود؟ نمیدونم. با یه انتظار چند ساعته بینتیجه شروع شد. یه هویچپلو پختم که برخلاف تصورم اصلا مزه پلوی خوشمزه مامان رو نمیداد. هوای بیرون عالی بود ولی بیرون نرفتم. نمیدونم، شایدم از تنبلی. شام دعوت بودیم خونه استر. امروز هم عید ایستر بود. خوش گذشت. خواهر استر و دوستش هم اونحا بودن. مرد مسن بازنشستهای با بدن خالکوبی شده و عشق موتورسواری سنگین. انتظار اینکه اینقده قشنگ حرف بزنه و تحلیل کنه رو اصلا نداشتم. استر هم که مثل همیشه به من لطف داشت. حالام که برگشتم دانشگاه. روزی بود پر از تردید. پر از التهاب. پر از اضطراب.