بازخوانی گذشته (۱) - قصه یک خواب

هیچوقت به خودش نگفتم که خیلی چیزها رو اون به من داد. شاید اگر بهش می گفتم باور نمی کرد فکر می کرد نوعی تملق عاشقانه است ولی الان به شما اینو میگم، واقعیت این بود که من با دیدن اون خیلی تغییر کردم، مدتها بود که احساس عشق نکرده بودم، یه جورایی از عشقهای دیگران بوی تعفنی شبیه بوی یه مرده رو میفهمیدم، بعد از آخرین باری که حدود هشت سال پیش عاشق شده بودم و بعد از اون معشوقه ضایعم، فهمیده بودم تا حالا با عشقهای مسخره سر و کار داشتم، فکر می کردم که دیگه هیچوقت عاشق نمیشم. چون هیچ عشق واقعی وجود نداره. من دو سال رو با معشوقه ای گذرونده بودم که به من هیچ عشق واقعیی نداشت. نمیدونم باور می کنید یا نه، ولی فکر می کردم دیگه هیچوقت نمی تونم با یه زن بخوابم. شاید همین باعث شده بود که احساس پیری و فرسودگی کنم. ولی وقتی اونو دیدم دوباره عاشق شدم. حالا که فکر می کنم اون توی این مدت خیلی چیزهای دیگه هم به من داد، مثل اینکه بتونم خواب ببینم، این واسم خیلی مهم بود، از اون موقع که با اون بودم برای اولین بار توی زندگیم خواب دیدن رو یاد گرفتم، من هیچوقت قبل از اون خواب ندیده بودم، و همیشه به خواب دیدن بقیه حسودیم میشد، از بچگی دوست داشتم مثل بقیه خوابم رو تعریف کنم و تعبیرش رو بپرسم، ولی هیچوقت خوابی ندیدم تا اینکه اون با من خوابید، از اون شب هر شب یک بار، یک خواب تکراری رو می دیدم، و صبح خوابم رو براش تعریف می کردم، نگاهم میکرد، لبخندی میزد و خودش رو توی بغلم مینداخت، و من می بوسیدمش، همیشه هم لبام از اشکاش خیس می شد، لبهای خیسم رو با زبون می لیسیدم، شور نبود، تلخ بود، ولی من با شهوت اونها رو می لیسیدم. خوب اون به من برای خیلی چیزها کمک کرد، اینو خودش هم نمیدونست ، شب آخر که با هم بودیم، من سر تا پاشو بوسیدم، بعد بهش نگاه کردم لبخند میزد، با نشون دادن گردن بلند و کشیده اش بازم منو وسوسه کرد اونو ببوسم، سیب گلوش زیر لبهام بالا و پایین می رفت، ازم پرسید می تونم؟ برخلاف همیشه گفتم آره! حریصانه نگاهم کرد و گفت این دفعه سعی خودتو بکن! انگار بالاخره جرئتشو پیدا کرده بودم، خودم رو بهش چسبوندم، گرمی بدنش بیشتر از همیشه بود، شاید تب داشت، با دستم بدنش رو نوازش دادم، اونم همینطور! با دست دیگم تیزبر رو از کنار آباژور برداشتم ، یه لحظه صورتم رو از صورتش جدا کردم و تیزبر رو گذاشتم روی سیب گلوش و کشیدم، گردنشو تا نصفه بریدم و لبهام رو روی لبهاش گذاشتم، تکونهای سختی می خورد ولی من به اون چسبیده بودم و نمیذاشتم زیاد تحرک داشته باشه. آروم که شد، از روش بلند شدم ، چشمام رو از خون پاک کردم و دیدم که صورتش از پشت خون قابل دیدن نیست! لبهام رو با شهوت لیسیدم. تلخ بود.

نسخه اصلی