می گویم لباست را در بیاور.
لباست را تن آفتاب می کنی تا تاریک شود. برهنه که می شوی. به خود می گویم: خدایا او چه رنگ است؟ فکرم را می خوانی:
-می بینی که برهنه ام. رنگم کن.
مبهوت مانده ام. قلم ها را با بی نظمی می آرایی. رنگها را با دستت به هم می آمیزی. بی آدابی می بوسیم:
-رنگم کن.
فریادهایت رنگها را در ظرفشان به رقص می آورد. چشمانت مست می کنند. فکر می کنم که چه رنگند؟ خیره نگاه می کنم:
-هی! من اینجا گم می شوم. تو دستم را بگیر.
دستم را می گیری. یعنی که دوستم داری؟ قلم را به رقص دست کوتاهی به دستم می دهی:
- رنگم کن.
دستم در میان دستت مانده. در آغوشم می کشی یعنی که می رقصیم. قلم و دستم را در آبی فرو می بری. از دستم آبی می چکد. می لرزی.
- سردت است؟ لباست را بپوش.
- نه! رنگم کن.
- آبی؟
- نمی دانم. رنگم کن.
می دانی که آسان نیست. باید بیاد بیاورم که چه رنگ بوده ای. دستانت سرخ بودند؟ نه که خونین. فقط سرخ! نه، رگهای کبودشان را به یاد دارم. که می خواستند پوست را بترکانند. سرم را بالا می آورم، در چشمانت غرق می شوم:
-تو چه رنگ بوده ای؟
-کی؟
- یعنی چه؟
- یعنی کدام وقت؟ کدام لحظه؟ وقتی که می دویدم یا زمانی که بادبادک هوا می کردم؟ وقتی روی دوش ابرها به دیدن صحراهای خشک می رفتم یا آن وقتی که آب می نوشیدم؟
می غرم:
- نمی دانم، نمی دانم!
- من فریادت را دوست دارم که آمده ام. رنگم کن. آبی!
قلم را می اندازم، انگشتانم را به پیکرت می کشم. آبی آبی. بی هیچ سایه ای. یعنی که دریایی یا آسمان؟ زمزمه می کنم:
-نه، هیچ نگو، فقط آبی، همین، آبی.
...
- بیداری؟ سردت است، لباست را بپوش.