صورتت که از شدت درد یخ میکند سایهی سیاهیْ سرمایِ غم را به زمین میدهد،
اما برقِ هیجان بچه داشتن در چشمانِ بیمارت
-که هر از گاهی پس از به سختی به هم فشردن بازشان میکنی-
سیاهی غم را میرماند.
و غرشهایِ دردناکِ تولدِ مادر شدنت
- که دیگر تاب ماندن در سکوت دهانت را نمیآورند-
خواب را از چشمانِ سرما میرباید.
تو در آن بالا با این درد کشیدنها خویش را تمام میکنی تا بزایی،
و در این پایین مردمانی که نوزادِ پر طراوتت را میبینند
- که گونههای سرخشان را خیس عشق میکند
و پستانهای کوه هایشان را پر از طراوت زندگی -
نه هجرت طولانیت را با آن شکم سنگین باردار به یاد می آورند،
و نه درد طاقتکشی را که هنگام زایمان زیباترین کودک میکشیدی.
ابرک زیبای من، بهترین مادر ...