اینجا میشه خوشحال بود که هنوزم مثل بچه ها، که همیشه -حتی تو بچگی- حسرت شبیهشون بودن رو داشتی میشه وسط یه رودخونه سرد، از سر و کول دیگران بال و پایین بری بدون اینکه کسی بهت یادآور شه که بزرگ شدی!
میشه خوشحال بود که اینقده همخوانی می کنید که همه درب کوپه تون جمع میشن تا گوش بدن، حتی اون پیرمرد بداخلاق دهاتی کوپه بغلی که با نوشابه و چای نتونستی سرشو گول بمالی تا با چوبدستیش تهدیدتون نکنه که دیگه نخونید، یا اون پسر بچه هفت هشت ساله ای که با حسرت وایساده و نگاه میکنه شاید با این آرزو که اگر بزرگ شد بتونه یه همچین گروه همسفری داشته باشه،
یا میشه از این خوشحال بود که ساعت دو نصفه شب توی آسمون صاف اینجا میشه دو ساعت تمام به مریخ، که مثل همه عشقات احمقانه فکر می کنی خیلی نزدیکته، نگاه کرد که به دلت نمونده باشه که دیگه تا چندصدسال بعد نمی تونی اینقده نزدیک ببینیش!
یا اینکه میشه خوشحال باشی که تونستی راز یه روستای بی رهگذر کوچولو رو که فقط تو همت رفتنش رو کردی بشنوی که بخاطر جنهای چشمه اش که خونه کدخداش رو که میخواسته کنار چشمه ساخته بشه خراب کردند اسمشو گذاشتن چشمه پریون
یا نذر و نیازهای درخت چنار خیلی بزرگ روستایی رو ببینی که بخاطر اون اسم روستا رو گذاشتن چنار.
یا شاخ در بیاری از اینکه مردم چشمه پریون و چنار که اینقده با تو که نمیشناسنت مهربونن و ازت پذیرایی میکنن به خون همدیگه تشنه ان!
یا حالت گرفته شه که وقتی داری از یه پیرمرد که مثل سربازها ژست خبردار گرفته عکس میگیری یه زن جوون که مثل همه زنهای اونجا داره مثل یه گل سرمازده پژمرده میشه به متلک بگه این پیرمرد چی داره که ازش عکس بگیری و هم اون و هم تو که جذب زیبایی دهاتیش شدی از شوهرش بترسید که ازش عکس بگیری!
یا خوشحال باشی که به قول اون دوست کانادا رفته ام (که هر وقت باش می چتم میگه رفته بوده باربیکیو) وسط یه بیشه بکر و کنار یه رودخونه وحشی بساط باربیکیو راه بندازی! و این کلمه رو بنویسی با وجود اینکه میدونی هیچ باربیکیویی مزه کباب رو نمیده!
یا کیف کنی که برای اولین بار عروس برون با قطار رو میبینی و بی هیچ خجالتی براشون کل میکشی!
یا بوی پونه های وحشی مستت کنه و دراز بکشی وسطشون و به بقیه بگی شما برید من ترجیح میدم اینجا بمیرم!
ولی هیچکدوم از اینها باعث نمیشه که وقتی میخوای بدون هیچ عشقی، بدون هیچ احساسی فریاد بزنی بغض راه گلوت رو نگیره! و صدات در بیاد!