پر کن پیاله را

پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد

این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد

من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این که ناله می کشم از دل که آب ، آّب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را .

نظرات 3 + ارسال نظر
آجیلی سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:19 ق.ظ

چه قدر این شعر زیبا بود ... انتخاب های تو همیشه بی نظیرن ... همیشه باهام کلی حرف می زنن!!

آجیلی سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:59 ب.ظ

خیلیییی زیباست!

آجیلی سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 05:01 ب.ظ

با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این که ناله می کشم از دل که آب ، آّب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد