خدای من! تو بالا نمی روی. گمان برده ای ریشه های در خاکت قدرت زمین را ارمغانت می کنند تا رو به بالا بکشی در حالیکه ساقه های نحیفت را از ترس تندبادی سفت در زمین فرو برده ای؟ خودت هم نمی دانی که رو به آسمان نداری و سر به خاک فرو برده ای؟ حالا می بینی که ساقه هایت هر روز پر از ریشه می شوند و تو باز هم نیروی خاک را به زمین باز می گردانی. تو بالا نمی روی. باور کن. باور کن نه دشنام روزانه ات به سروهای بلند کوچه تو را رو به آفتابی می برد و نه پچپچه های شبانه ات با علفهای هرز باغچه خوابهای سفیدی را هدیه ات می کند.
نگاهی به ساقه هایت بینداز، تو بالا نمی روی، تو فروتر می روی. می دانم ترس از بادهای وحشی خوابهایت را حرام کرده. می دانم حس کوچکی به بدگویی ات واداشته. می دانم سرما سخت آزارت داده. می دانم آرزوی مثل همه بالا رفتن به جنون می کشاندت. می دانم اینکه هیچ سروی نگذاشته به تنه اش آفت شوی تو را با همه سروها دشمن کرده. می دانم این پایین ماندنت تو را به شماتت و سعایت کشانده. می دانم هر روزه پایین تر رفتن تو را به آرزوی مرگ واداشته. می فهمم عزیز دلم.
نمیر. ساقه هایت را بیرون بیاور. تنت را به باد بسپار. بگذار تکانه های سخت باد ریشه ها را از ساقه هایت بتکانند تا مجالی برای دیدن خورشید فراهم آید. بگذار بالا بروی.
وبلاگ قشنگی داری مطلبت هم خیلی زیبا بود واقعاْ لذت بردم بخصوص اون تیکه آخر رو....موفق باشی
سایت طراحی گرافیک و نقاشیhttp://www.dezfoolian.com
چه قدر با نوشته ات حرف زدم ... چه قدر بی اختیار اشک ریختم ... هر چه کلمه بود پیش خود واگویه کردم٬ اما هیچ نتوانستم بگویم کلام پر مهرت را برادر خوبم و نتوانستم بگویم برایت از احساسی که لبریزم کرد با خواندن این نوشته بی نظیر ... مرا ببخش.
آجیلی عزیزم. شاید این متناقض نویسی و بی نام و نشان نویسی من، بسیاری را به این ظن وادارد که مخاطب این نوشته اند. همچون که شاید خودم را، که هرکسی همواره نیازمند بازنگریستن در خویش است. اما بی شک تو مهربان من همیشه رو به بالا داری و هر روزه سروگونه بیشتر قد می کشی. بی گمان تو بسیار فراتر از آنی که مخاطب این نوشته باشی. تو بلندترین سرو کوچه ما هستی و این بی آفتی و راست قدی توست که حسودان چشم تنگ را به لطایف الحیل متوسل ساخته تا چشم زخمی به آن خاطر عاطر برسانند. ولی چه باک که عصای کلیمی در کف نورانی تو چاره صدها هزار سحر وقیحانه جادوان فرعونی است. هم اینک شاخه های بلند تو دختر آسمان، چنان به کشف نور در پس ابرها در کارند که آرزوی اجازت زالو شدن را در دل سیاه آفت ها دفن خواهند کرد.
می دانم که مخاطبی که شایسته تمامی خطاب های این نوشتار باشد بی آنکه درنگی کند درخواهد یافت که اوست که سزاوار این گفتار دلسوزانه است. هرچند ناچیز، ولی به حکم کافریت ناامیدان، امید دارم که شاخه های خمیده اش را از تاریکی زمین برهاند که زمانه همواره لبریز از شوق به انتظار طالبان آفتاب نشسته است.
اما من دلم می خواد فرو برم. زیر خاک. هنوز نه. اما بالاخره! من و یادت رفته بود. نه؟ کلاغ سیاه شدم. سیاه شدم. شاید بیشتر از قبل اما کمتر!!