Bon Voyage, Mr President
یک ماجرای نه چندان جذاب. من برعکس هومرو هیچ احساس همدردی با رییس جمهور نمی کنم اگرچه معتقدم همه رییس جمهورها زندگی سگی دارند. فقط تصمیم نهایی رییس جمهور می تواند قسمت خوب داستان باشد. سبک روایت، سبک مارکز است ولی قلم قلم او نیست.
The Saint
رئالیسم جادویی مارکز. مرا یاد از عشق و شیاطین دیگر می اندازد. دوستش دارم.
Sleeping Beauty and the Airplane
طنز خاص مارکز که آن را از عشق سالهای وبا می شناسم. اگر کمی طولانی تر بود ارزش خواندن نداشت. با آن تشبیه خودش به ژاپنی ها حال کردم.
I Sell My Dreams
باز هم جادویی و راز انگیز. حضور پابلو نرودا در داستان، خواندن آن را تا به آخر ناگزیر می کند.
"I Only Came to Use the Phone"
مهم نیست که شما به سرنوشت ماریا دچار نشده اید، شما او را به راحتی می فهمید چون قصه او قصه استیصال است و هر کسی حتما زمانی در زندگیش به نحو بدبختانه ای مستاصل شده است. اصلا قصه، قصه ماریا نیست. قصه آدمی است در استیصال هایش در چاردیواری های بی راه فرار، یا نمادین تر بشر مستاصل است در چارچوب زندگی و اجتماع. قصه قصه آدمیان دربند است. من دلم آنارشیسم می خواهد. آنارشیسم مطلق! می فهمی؟
The Ghosts of August
با بدبینی تمام شروعش کردم. اینکه هیچ فرقی با داستانهای جن و اجنه که توی قصرهای قدیمی هشتاد و دو اتاقه می گذرند ندارد. اگر پایان غیر مترقبه اش با دو جمله نبود می توانست به همان افتضاحی باشد که انتظارش را داشتم اگرچه همینش هم همجون مالی نبود. به هر حال در شان یک دهم مارکز هم نبود.
Maria dos Prazeres
مرگ، تنهایی و نهایتا زندگی یک فاحشه. فاحشه ها نقش بسزایی در داستانهای مارکز دارند.
Seventeen Poisoned Englishmen
Tramontana
Miss Forbes's Summer of Happiness
Light is Like Water
The Trail of Your Blood in the Snow
دیشب تا سحر یادت کردم ... لحظه ها را عجیب به یادت بودم ... نمی دانم تو را چه بود که این طور خاطرم را پر کرده بودی و من تا توانستم برایت دعا کردم ... تا شاید حس پاکی که داشتم تو را گرم کند از آن همه دورتر ... راستش را بخواهی چند روزی بود که خاطرم آزرده شده بود کمی از کلامت اما دوباره به یاد آوردم که دوست داشتن ارزشش بالاتر از این حرف هاست که گاهی با کلامی آزرده شود و کمرنگ تر ٬ آن هم دوست داشتن از این جنس که هدیه ای باشد برای من و دنیایم که این روزها مدام پر از حس های تازه است و من می مانم ... آمده بودم تا از تو معذرت بخواهم به خاطر این چند روز که دلم گرفته بود از بی نظیرترین برادر دنیا٬ که نبودی!... می دانم کسی این را نمی فهمد٬ این که دوست داشتن من از جنس دوست داشتن هایی که اطرافشان را پر کرده است نیست ... می دانم هر که این چند خط را بخواند چه طور حس پاکی که پشت این کلمات پنهان شده است را با افکارش نابود خواهد کرد ... همان طور که تا حالا هم این چنین شد ... اما چه اهمیت دارد؟ ... مهم نیست٬ هست؟ دیشب زیاد یادت بودم برادرم ... تا شاید ... نمی دانم آخر این روزها از خودت هیچ خبری نمی دهی و تمام سلام هایم بی پاسخ می ماند از برادرم!! ... مراقب خودت باش داداشی من ...