شب
هست شب، یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است .
باد - نو باوه ی ابر - از بر کوه
سوی من تاخته است .
***
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده یی راهش را .
با تنش گرم،بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ -
به دل سوخته من ماند .
به تنم خسته، که می سوزد از هیبت تب ،
هست شب . آری شب