سفر

صحبت سفر که شد به آجیلی گفتم تو هواپیما می خوابم. آجیلی گفت که اون نمی خوابه کتاب می خونه. یادم اومد که منم عاشق خوندنم پس چرا نمی تونم بخونم؟ یادم اومد که یه زمونی وقتی با اتوبوس از دانشگاه می رفتم شهرستان آرزوم بود یه چراغ داشته باشم تا بتونم تو شب هم بخونم. چرا اینجوری شده بودم؟

هواپیما که بلند شد (( دکتر نون ...)) رو برداشتم. صفحه اولش رو که خوندم هیچی نفهمیدم ولی پقی زدم زیر گریه. جوابش رو پیدا کرده بودم. تو اینجوری نمیری سفر آجیلی، اینجوری هم نمیای. میری؟ میای؟

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:04 ق.ظ

ببین کوه کن. دوست مشترکی من و شما داریم که اسم نمی برم. اگر هنوز در خونه ی اهل بیت میری خیلی شدید توسل کن. وضعیت وخیمی داره. باید شفایش رو گرفت. کار دیگه ای نمیشه کرد. یا علی بگو

... شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:40 ق.ظ

داداشی مراقب خودت باش ... خواهش می کنم! ... ببخش اگر من نفهمیدمت ... ببخش داداشی عزیزم!

... شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:59 ق.ظ

... ببخش اگر این روزها فهم نمی کنم ٬آن طور که باید فهم نمی کنم ... ببخش!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد