گم شدن - خر بودن



زنگ زدم خونه. بابا خیلی نگران بود. گفت خواب بدی دیده. بیچاره حتی به مامان هم نگفته بود که نگران نشه. خواب دیده بود من هشت نه سالمه و به هم بیرون رفتیم و من گم شدم. توی تپه ماهورها گم شده بودم. وقتی خواسته بود منو پیدا کنه خودش هم گم شده بود. خواب عجیبیه. کاشکی یکی واسم دعا می کرد که گم نشم.




دیشب تو اتاق کامپیوتر نشسته بودم. یه پسره سیاه که بعدا فهمیدم نیجریه ای هست اومد و گفت به کمکم نیاز داره. گفتم واسه چی؟ گفت می خواد اسباب کشی کنه. خواستم من و من کنم دیدم درمونده است دلم نیومد. گفتم باشه. خلاصه جات خالی رفتم حمالی. تموم که شد گفت اسم من موبیه منم گفتم اسمم چیه. نمیدونم چرا خدا منو خر آفریده؟ تو میدونی؟
نظرات 3 + ارسال نظر
گلناز سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 07:31 ب.ظ

خدا تو رو بی نظیر آفریده ... من به این ایمان دارم! قلب مهربونی که به تو داده ٬ بزرگ ترین و با ارزش ترین چیزیه که بهت داده. قدر پاکی ها و بزرگی های خودت رو بدون. می دونم که این زمین برای آدمهایی مثه تو تنگه...همه دنیا هم واسه جا گرفتن تو تنگه! تو مثله فرشته ها پاک و بی نظیری.

گلناز پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 05:02 ق.ظ

کاش می دونستی به خاطر داشتن برادر بی نظیری مثله تو چه قدر به خودم افتخار می کنم...

داوود پنج‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 12:26 ب.ظ

فقط دلم خواست اسمم پیش اسم گلناز بیفته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد