-





کودکی





- تنهایی که اذیت می شوی!!
سیاوش است که می گوید. می گویم دوست دارم تنها بروم. دلم برای تنهاییم تنگ شده، برای تنها با تو بودن تنگ شده ست. بساطم را جمع می کنم و می روم....


اینجا قشنگ است. روبروی دریاچه نشسته ام. ناهارم را خورده ام و چای می خورم. اینجا فقط تو هستی و من. همه را ول کرده ام. بهشان فهمانده ام که نمی توانم همیشه همراهشان باشم. فهمیده اند که ار کمپینگ هایی که معنی شان شکم چرانی و چرت و پرت گفتن و خندیدن است خوشم نمی آید. فهمیده اند که کسی را می خواهم که با من بیاید و ساعتها به آرامش دریاچه و لرزش درختان نگاه کند. پس آنها نمی آیند...


پشت سرم یکی از ماشین های مخصوص پارک می ایستد. زنی از داخلش یک منقل خیلی بزرگ بیرون می آورد که روشن می کند و یک دیگ بزرگ که روی آتش می گذارد. یواش یواش دور و بر شلوغ می شود. کلی بچه با پدر و مادرهایشان. زنی دیگر با سازی شبیه گیتار که ته اش گرد است و بعد می فهمم نامش بانجو است می آید وسط. دستی به بانجویش می کشد و از آن می گوید. می گوید داستان دوست دارید؟ همه بچه ها می گویند بله. حالا ابنجا شلوغ تر شده. جوان ها، پیرمردهایی که روی ویلچر نشیته اند همه گوش ایستاده اند. صندلی ام را می برم جلوتر و مثل همه بچه ها زل می زنم به صورتش. اول داستان روباهی که دو تا جیرحیرک را دزدیده بود تا توی بانجویش بگذارد تا برایش بانجو بزنند. بعد داستان مار زنگی ای که دوست داشت پرواز کند. داستان مادربزرگی که می خواست کیک درست کند و خرسی که هر که را که دنبال جوش شیرین برای کیک می رفت می خورد. وسط داستان سوالی ار بچه ها می پرسد و جواب می دهند. دو پسرک که قبلش محو آتش منقل من شده بودند حالا مشغول فکر کردن به سوالها هستند.


- مادربزرگ توی کیکش چی ریخت؟


پسرک داد می زند:


- تمشک!


قصه گو نمی شنود. دوباره داد می زند تمشک.


- آره تمشک های خوشمزه هم ریخت!
پسرک از ذوق بالا و پایین می پرد. انگار که دنیا را بهش داده اند ذوق می کند.
- دیگه چی ریخت؟


- توت فرنگی!


- آره! توت فرنگی اعلا!


باز هم ذوق می کند و حالا من هم با او ذوق می کنم...


حالا آب دارد می جوشد. دیگ و ملاقه را می آورند و همه بچه ها و بزرگ ها صف می کشند تا هات چاکلت بخورند. به این فکر می کنم که چقدر خوشحالم که تنهایی آمده ام تا بنشینم و گوش کنم. بی اینکه کسی ذوق کردنهایم را مسخره کند. . یاد صدرای تو می افتم. یاد عروسک، یاد اینکه خودش حتما خوشحال است که نمانده تا بزرگ شود، یاد اینکه شما ...

همه رفته اندو بار هم من تنها مانده ام. پسرکی می آید و می گوید:
- آقا میشه یه کم هات چاکلت هم به من بدید؟


می خندم و می گویم که دیر رسیده است. توی هم می رود. دوان دوان می رود و داد می زند:
- بچه ها دیگه هات چاکلت نیست!!!!!!!!