پدر
۶:۴۶ دقیقه گذشته است. روی تریدمیل بدنسازی دانشگاه راه می روم. این اسکیت بلیدهای نامرد چنان زانوی راستم را خراب کرده اند که شاید هیچوقت نتوانم راحت بدوم. حالا هم با سرعت ۴ متر بر ثانیه فقط راه می روم. سرعت خوبی است برای به تو فکر کردن. انگشتم را
می گذارم روی میله روبرویی که پرت نشوم بیرون، چشمانم را می بندم و می روم سراغ آخرین نوشته ات. این را تو نوشته ای. شعفی کودکانه می دود توی صورتم. لبهایم باز می شوند. می خندم. حالا تو، ریحان من، زیباترین ها را می نویسی. حالا تو، ریحان من، پدرت را بیشتر از خودش درک می کنی. حالا دیگر در نوشته ات هیچ شعاری نیست، همه چیز بوی معرفت می دهد. بوی دانستن. حالا می دانی که عاشقت است، که چقدر دوستت دارد. اخم هایم توی هم می رود، عاشقت است؟ حسودیم می شود. ولی مگر این را خودم به تو نگفته ام که هیچکس به اندازه او عاشقت نیست. نه! من توان رقابت با او را ندارم. می توانم حالا بگویم به خاطر من عشقش را فراموش کن؟ به خودم تکانی می دهم. به خودم می گویم فکر کرده ای من چه هستم؟ یک دروغگو؟ فکر می کنم که باز هم باید به تو بگویم دوستش داشته باش ریحان، مطمئن باش هیچکس، نه من و نه هیچکس دیگر، تو را به اندازه او دوست ندارد. دلم فشرده می شود. سرعت را می گذارم روی ۷. شروع می کنم به دویدن.