به جای من
عصبانی است، می گوید:
((سعی کن همیشه چیزی داشته باشی که به دیگران بدهی.))
نگاهش می کنم. لبخند حق به جانبی می زند. راست می گوید؟ آری، راست می گوید. من دیگر چیزی ندارم که به او بدهم من تمام شده ام و حالا چه دارم که به او بدهم؟
به خودم به نجوا می گویم:
(( وقتی همه چیزت را به کسی می دهی یادت باشد که وقتی تمام شدی دیگر دورت می اندازند. همیشه باید از تاریخ شروعت تاریخ مصرفت را هم پیش بینی کنی، تو عیبت این است که زود تمام می شوی. بیخود به دیگران نپیچ!))
از حرفهایم خشمگین است. می گوید:
((من اگر جای تو بودم بارها به خود می بالیدم که می توانستم او را گرم کنم!))
حق با اوست، مگر برای من چه مانده است جز بالیدن به این؟ این تها دلداری است مه می تواند به من بدهد. و اگر او به جای من بود؟
بیشک او بهترین است. ولی آیا گرمم می کرد؟ مگر من بارها سردم نشده بود؟ مگر من یخ نکرده بودم؟ چرا همیشه تا سردیم را می دید از من می گریخت؟ ومن سردم میشد، می لرزیدم ولی او همیشه بهانه ای برای گرم نکردنم داشت، کارش بیشتر از آن بود که بتواند مرا گرم کند، تقصیرش نیود همیشه یا کسی سر می رسید یا کسی دم در منتظرش بود که نگذارد من گرم شوم یا مطلبی بود که بخواهد راجع به آن با کسی بحث کند. او تقصیری نداشت، آه از این همه مزاحم! آه از این همه جلسه! آه از این همه نشریه! آه از این همه گروه! آه از این همه سمینار!
می دانی، یکبار که بوی تابستان را می شنیدم. زمانی می آمد که بهانه ای نبود، مزاحمی نبود، و او که می دانست چگونه می تواند مرا براند رقیبی ساخت تا بهانه ای باشد. و من یخزده را که منتظر این زمان بودم به مصاف کشید. او همیشه می دانست چه می کند. او خسته شده بود. مگر در تابستان کسی جز من سردش می شود؟ پس اندیشید:(( اصلا چرا باید مرا گرم کند؟)) مثل همیشه حوصله گرم کردن کسی را نداشت. گفت که خسته شده است. او یک دوستی آرام می خواست، دوستی ای که در آن یک یخزده مدتها به انتظار تابستان ننشسته باشد. حالا او دیگر گرمش شده بود و گمان می برد دیگر سردش نخواهد شد و اگر هم سردش شود دیگر من گرمایی ندارم که به او بدهم. و وقتی رفت من که یخ می کردم سعی کردم در خیالم با نوشتن برایش گرم شوم. من هیچ پاسخی را انتظار نداشتم. ولی او سرم داد زد. باور می کنی؟ داد زد! گفت: ((نمی خواهی دست از سرم برداری؟))
من هم مثل تو می دانم که او بهترین است ولی تو هنوز هم فکر می کنی اگر او جای من بود از گرم کردن کسی به خویش می بالید؟
این را می دانم و به آن مطمئنم که او هیچ وقت هیچ وقت بر سر تو فریاد نکشید و خسته نشد.او هیچ وقت از تو خشمگین نشد...همیشه می خواست گرمت کند.انقدر گرم که در زمستانهای سرد شهرت هیچ وقت نیاز نداشته باشی لباس گرم بپوشی.همیشه می خواست صورتت را جلو بری تا گرمش کند و لبهاش را تسلیم کند.ولی چرا تا به حال به این فکر نکرده یی که او نمی توانست تو را گرم کند.او هیچ کس را نمی توانست گرم کند.او خود این یخ بود.با همه گرمایی که از وجود تو می گرفت لبهایش یخ زده بود.هر بار که می رفتی جلو که گرمت کند،دوان دوان می دوید و فرار می کرد.
و نمی خواهد جشن فداکاری بگیرد...او خود دیروز به من گفت خیلی خودخواه است.همه این را به او گفتن.می دانی او چه می گفت؟من برای او آزارم...می دانست تو حرفهایش را باور نمی کنی و این را بخاطر این می گوید که با کس دیگری باشد.کسی که برای او به اندازه شپشی هم ارزشی ندارد...او شاید اگر می دانست تو از سرمایش از بدی هایش از عاشق نشدنش از بی مهر بودنش لذت می بری برمی گشت...کتاب شبهای سپید را دستش دیدم.می خواند و اشک می ریخت.گفتم بر چه اشک می ریزی؟چرا اندوهگینی؟گفت بر این که من هم مثل ناستینکا گفته بودم بی عشق.او می دانست من از عشق می ترسم و از ان فرار می کنم.او می دانست...کاش ولی مرد قصه هم عاشق شد با اینکه دخترک گفته بود بی عشق نمی دانم...
گفتم پیغامی برایش نداری؟گفت به او بگو من .هیچ به او نگو...او باور نخواهد کرد که کسی در خلوت لحظاتم نیست و فقط اوست