خودخواه




سردت است. می بینی ها کردنهایم صورتت را گرم می کند. دستهایت را به گونه هایم می چسبانی و نزدیکم می کشی. ملتمسانه نگاهم می کنی: ((ها کن! سردم است)). به نفس نفس افتاده ام، تند تند ها می کنم. دندانهایت آرام می گیرند. لبهایم داغ می شوند. حرارت لبهایت را حس می کنم. نزدیکشان می کنم. حالا دیگر گرمت شده. نمی بوسیم، کنارم می زنی. دیگر گرمت شده است.
نظرات 2 + ارسال نظر
ريحان جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 10:59 ب.ظ

آره خود خواه....!!!!سعی کن هميشه چيزی داشته باشی که به ديگران بدی...من اگر جای تو بودم بارها به خودم ميباليدم که تونستم او رو گرم کنم!

ريحانـ بقي شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:40 ب.ظ

می خواست سرمای وجودش را حس کنی.سرمای را که از تو هم پنهانش می کرد.او می خواست گرمت کند می خواست همه چیزش را به تو بدهد ولی چیزی نداشت.هیچ چیز.حتی مهربانی که نثار تو کند.می خواست برود که کسی دیگر بیاید کسی که بتواند تو را گرم کند.کسی که از گرمای وجودش آتش بگیری.نه کسی که خورشید را هم منجمد می کند.بارها خواست دستانت را بگیرد در میان دستانش بمالد که گرم شوند ولی می ترسید این سردی وجودش که در تابستانهای گرم استوا هم او را می لرزاند به وجود تو هم منتقل شود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد