باران
دیشب نیمه شب از کتابخونه بر می گشتم. منتظر اتوبوس بودم. بارون می بارید. بوی خاک باران خورده (چقدر ممنونم از مشیری به خاطر این جمله اش!) مستم می کرد (نمی دونم چرا فقط این چیزهای احمقانه منو مست می کنه؟) توی اتوبوس که نشستم تصمیم گرقتم فقط به پنجره نگاه کنم. فقط به رویاهام قکر کنم، فقط به خوابی که قرار بود شب ببینم! پیاده که شدم باد میومد. یه باد شدید، سرد بود، خیلی سرد بود.
ی
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1383 ساعت 07:02 ق.ظ