و بر تو حسودی می کرد که می توانی او حداقل برای لحظاتی گرم کنی.به تو می گفت بر خود ببال که من هرگز نتوانستم کسی را گرم کنم.او برای تو رقیبی نساخت.او از تو کمک خواست .تو خوب برای خود رقیب ساختی و نشریه و گروه و سمینار و جلسه را کردی رقیب خود.در صورتیکه تو با او بودی هر جا که بود.گرمای وجود تو بود که به او انرژی حرکت می داد.نمی توانست تو را گرم کند.از این غمناک بود...!باور کن غمش را!او هیچ نداشت که به تو بدهد.ولی خیلی چیزها به او داده بودی.مثل دوست فقیری بود که هیچ ندارد برای زادروز دوستش بدهد.تو در خیالت با نوشتن برای او گرم می شدی و انتظار پاسخی نداشتی ولی او چه...او حالا چطور باید گرم می شد.قول داده بود که جوابت را ندهد.نمی توانست هر روز نامه تو را ببیند و سکوت کند.او می لرزید و لرزش تو را هم حس می کرد.می خواست از ذهنت برود...!!!ولی این روزها او را دیدم.چنان خودش را با ویژه نامه سرگرم کرده بود که یادش برود هیچ ندارد که به تو بدهد.گفتنم دیگر نباید بلرزی.لبخندی از روی تمسخر زد و گفت حتی دیگر از نامه هایش هم گرم نمی شوم.او دیگر حتی برای نمی نویسد...!
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
انگار من خیلی دیر با اینجا آشنا شدم ...
کاش می شد اين دنيا رو تعطيل کرد...!کاش می شد بی خيال!
امیدوارم
دوست عزیز - ببخشید از تاخیر - به لیست اضافه شدید. به جمع سبز ما خوش آمدید.
و بر تو حسودی می کرد که می توانی او حداقل برای لحظاتی گرم کنی.به تو می گفت بر خود ببال که من هرگز نتوانستم کسی را گرم کنم.او برای تو رقیبی نساخت.او از تو کمک خواست .تو خوب برای خود رقیب ساختی و نشریه و گروه و سمینار و جلسه را کردی رقیب خود.در صورتیکه تو با او بودی هر جا که بود.گرمای وجود تو بود که به او انرژی حرکت می داد.نمی توانست تو را گرم کند.از این غمناک بود...!باور کن غمش را!او هیچ نداشت که به تو بدهد.ولی خیلی چیزها به او داده بودی.مثل دوست فقیری بود که هیچ ندارد برای زادروز دوستش بدهد.تو در خیالت با نوشتن برای او گرم می شدی و انتظار پاسخی نداشتی ولی او چه...او حالا چطور باید گرم می شد.قول داده بود که جوابت را ندهد.نمی توانست هر روز نامه تو را ببیند و سکوت کند.او می لرزید و لرزش تو را هم حس می کرد.می خواست از ذهنت برود...!!!ولی این روزها او را دیدم.چنان خودش را با ویژه نامه سرگرم کرده بود که یادش برود هیچ ندارد که به تو بدهد.گفتنم دیگر نباید بلرزی.لبخندی از روی تمسخر زد و گفت حتی دیگر از نامه هایش هم گرم نمی شوم.او دیگر حتی برای نمی نویسد...!