دیشب نیمه شب از کتابخونه بر می گشتم. منتظر اتوبوس بودم. بارون می بارید. بوی خاک باران خورده (چقدر ممنونم از مشیری به خاطر این جمله اش!) مستم می کرد (نمی دونم چرا فقط این چیزهای احمقانه منو مست می کنه؟) توی اتوبوس که نشستم تصمیم گرقتم فقط به پنجره نگاه کنم. فقط به رویاهام قکر کنم، فقط به خوابی که قرار بود شب ببینم! پیاده که شدم باد میومد. یه باد شدید، سرد بود، خیلی سرد بود.
ی
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1383 ساعت 07:02 ق.ظ
سلام.وبالگ خیلی خوبی داری و از اون بهتر مطالب زیبایی می نویسی.خوشحالم باهات اشنا شدم.موفق باشی
ریحان
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1383 ساعت 02:37 ب.ظ
چند روز پیش از مدرسه برمیگشتم بارون گرفت...پیاده رفتم سمت خونه...!بعد از مدتها بارون دوباره صورتم رو خیس کرد و بوی بهار و بوی خاک از خو بیخودم کرد....!!!!برگهای سبز زیر بارون....!سهراب یادته؟؟!!؟؟زیر باران باید رفت....!
به نظر من بوی خاک بارون خورده و مستی که به ادم میده اصلا احمقانه نیست .......خیلی میخواد روحت لطیف باشه تا اینا رو حس کنی و از اون بالاتر مثل تو مست بشی
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام.وبالگ خیلی خوبی داری و از اون بهتر مطالب زیبایی می نویسی.خوشحالم باهات اشنا شدم.موفق باشی
چند روز پیش از مدرسه برمیگشتم بارون گرفت...پیاده رفتم سمت خونه...!بعد از مدتها بارون دوباره صورتم رو خیس کرد و بوی بهار و بوی خاک از خو بیخودم کرد....!!!!برگهای سبز زیر بارون....!سهراب یادته؟؟!!؟؟زیر باران باید رفت....!
به نظر من بوی خاک بارون خورده و مستی که به ادم میده اصلا احمقانه نیست .......خیلی میخواد روحت لطیف باشه تا اینا رو حس کنی و از اون بالاتر مثل تو مست بشی