ل امروز من




خسته ام! خیلی خسته ام! همان خستگی های بی دلیل همیشگی! هیچ وقت نمی فهمم از کجا می آیند. خستگی هایی که به عشق ها و مرگم خیلی نزدیکند. بیداری های ناخواسته، خوابهای بی مقدمه. از خستگی هایم متنفرم. چه اهمیتی دارد؟ هنوز هم دوست دارم بگویم دلم برایشان تنگ می شود. دوست ندارم کسی بفهمد چقدر خسته ام. ولی کاشکی همه می دانستند چقدر خستگی هایم را دوست دارم. می دانی که به جز این خستگی ها یادگاری از تو ندارم.

پ.ن.
تو هم می گویی تناقض معنیش دیوانگی است؟ دلم برای مولانا تنگ شده است. باید بگویم برایم پستش کنند.شاید هم بگویم بدهند دکتر معاضد با خودش بیاورد! سنگین است!‌ فکر می کنی توی یک کارتن کوچک جا می شود؟

نظرات 1 + ارسال نظر
صنم پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 03:12 ب.ظ

واقعا قشنگ بود بی نهایت زیبا بی نهایت............خیلی قابل لمی بود برام ....بخصوص این قسمت::::::::خستگی هایی که به عشق ها و مرگم خیلی نزدیکند.....عالی بود عالی عالی عالی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد